محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 16 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

رفتن به کوچه

این روزا که مامانی مشغول درس خوندنه تا چشم منو دور میبینی یا پای شیر آبی توی حیاط آب بازی می کنی یا در کوچه رو باز می کنی و میری بیرون چند روز پیش رفته بودی توی حیاط شیر آبی رو که دیگه واردی باز کنی باز کرده بودی و سطلی زیر شیر آبی گذاشته بودی بعد از اینکه سطل پر میشد می رفتی و خالیش می کردی اونور کوچه (در حیاط رو هم کامل باز گذاشته بودی ) کلی از این کارت تعجب کردیم چقدر خدا بهت رحم کرده بود آخه خونمون به خیابون خیلی نزدیکه و رفت و آمد توی کوچه هم زیاده گاهی وقتا هم چرخت رو می بری توی کوچه و بازی می کنی                        ...
7 خرداد 1391

آبتین به مدرسه می رود

توی هفته گذشته روز دوشنبه بود که به خاطر دیر اومدن بابا مجبور شدم با خودم  ببرمت مدرسه  توی مدرسه بهت خیلی خوش گذشت مخصوصا که با یکی از همکارام جور شدی ودائم بهش می گفتی خاله                                     سرایدارمون بهت دوتا تفنگ اسباب بازی داد که کلی باهاشون مشغول شدی به تفنگ هم میگی کی کیو                         هر دانش آموزی که میدیدی لباس فرم تنش هست میدویدی دنبالش و صداش میزدی خاطیه خاطیه ( خاطره ) البته خاله خاطره م...
5 خرداد 1391

اولین دعوا /اولین کتک

روز پنج شنبه کلی بهانه گرفتی به بابا گفتم ببرتت بیرون اما مگه مجال دادی هم خدا رو میخوای هم خرما نه اجازه میدادی بابایی بره به کارش برسه نه اجازه میدادی من توی خونه بمونم از یه طرف گریه میکردی و جیغ میزدی که بابا وفت از طرف دیگه به من می گفتی چادو بپوش بییم پشت سرم (چادر بپوش بریم پشت سر بابایی ) ضمیرها رو هنوز اشتباه میکنی به جای پشت سرش میگی پشت سرم به جای پام میگی پات خلاصه مطلب اینکه منم مجبور شدم خلاف میلم برم بیرون البته  ازجهتی باید می رفتم چون ماشینمون که چند روز پیش یه آقایی بهش زد رو برده بودیم برا تعمیر و باید بابایی رو همراهی میکردم تا تحویلش بگیریم بعد از تحویل ماشین بابا گفت حالا چیکار کنیم گفتم نزدیک پارکیم بریم پارک...
5 خرداد 1391